امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

به شما عشق می ورزم

روزهامون در حال گذر هستند و من کمی بی حوصله ام، با اینحال شما دو وروجک دست از شیطنت هاتون بر نمی دارید. با توجه به نوشته های اولم که گفته بودم مامان شما رو طی یه دوره درمانی طولانی و سخت به دست آورده، واسه همین دیگه هیچوقت انتظار نی نی جدید رو نداشتیم. حالا که می دونم خدا در حق ما لطف کرده و این لطفش معجزه است، (چون همه دکترها مامان رو جواب کرده بودن) سن دقیق نی نی رو هم نمی دونم. اما سونوگرافی گفته الان نی نی ما توی ماه چهارم زندگیش هست. یعنی تقریبا سه ماه و نیم. مامان امیدواره که نی نی دختر باشه اما بابا اصرار داره که نی نی پسر باشه. هر چی که هست سالم و صالح بشه. این واسه من کفایت می کنه. اگر نی نی پسر باشه اسمش رو بابا امیر عباس انتخا...
30 مهر 1392

نجات دني

امير حسين چند روزي بود كه دائم كمربند حوله حمام بابا رو مي آورد و به قول خود باهاش كمندر (كمربند) درست مي كرد و دور كمرش مي پيچيد. حسابي فكرم رو مشغول مي كرد. ديشب اومده مي گه داداش بيا بريم دني رو نجات بديم. مي رن توي اتاق ما و روي تخت بازي مي كنند. امير علي بالاي تخت مي مونه و يك سر كمربند رو مي گيره، امير حسين كمربند رو دو كمرش مي پيچه و از تخت پايين مي ره و صدا مي زنه لوسين دني رو پيدا كردم. تازه مي فهمم كه جريان دني چيه!!!!!!! چند روزي كه شبكه پويا كارتون بچه هاي كوه آلپ رو پخش مي كنه و بچه ها از روي اون كپي برداري كردن. الهي مادر قربونت بره با اين همه ريز بيني تون.  امير حسين مياد پيش بابا و ميگه بابا بيا بريم روي تپه يه درخ...
21 مهر 1392

ما چقدر خوشبختیم

روزهای خوبی رو داریم د کنار هم سپری می کنیم. همه چیز آرومه و ما چقدر خوشبختیم. شما شیطونک ها روز بروز بزرگتر می شید و حرفهای بانمک تری می زنید. امیر حسین خیلی خرابکار شده، هر چیزی که روی اجاق باشه و یا روی اپن آشپزخانه از دسترسش دور نمی مونه. چند روز پیش سطل ماست رو انداخت، کف آشپزخونه  تمام ماستی شده بود. آقای پدر عصبانی شد و گفت که می خوام کتکت بزنم. بچه ام عین بید می لرزید. پاهاش ماستی شده بود، بغلش گرفتم و پاهاش رو شستم. یه گوشه کار فرش کوچیک توی آشپزخونه گذاشتم و می گم همینجا بشین تا ماست ها رو تمیز بکنم. وقتی تموم شده میگه بفرما، من که نبودم ماست رو ریختم، علیرضا (پسر همسایه) بوده ماست رو ریخته. روز بعد آبگوشتی رو که روی اجاق بود...
20 مهر 1392

پاييز و باز هم مريضي

من اصلا فصل پاييز رو دوست ندارم. انواع و اقسام ويروس ها سر و كله شون پيدا مي شه و نازگل ها رو مريض مي كنه. امير علي طبق معمول با اولين باد پاييزي مريض شد. روز 5 شنبه خوب نفس نمي كشيد و چشمهاي قشنگش قرمز شده بود. بهش شربت سرماخوردگي دادم. شب پيش خودم خوابوندمش كه مواظبش باشم. ساعت 3 صبح تب داشت. شربت پروفن دادم و خوابيد. جمعه صبح حالش خيلي بد بود. گلوش عفونت كرده بود و نمي تونست آب دهنش رو قورت بده. سه تايي با هم رفتيم بيرون. براش شربت سفكسيم خريدم، ليمو هم خريدم كه آبليمو بگيرم. بعدش رفتيم خونه عمو غلام. چون امروز آش رشته براشون پخته بودند. شيريني خريدم كه دست خالي نريم. تا رسيديم اونجا امير علي ميگه من شيريني مي خوام. اصلا آش نخورد. زياد آ...
14 مهر 1392

عروسی و سفر مکه

بعد از تولدتون مامانی حسابی خسته و کوفته شده بود. نی نی کوچولو هم اذیت می کرد. مجبور شدم روز شنبه برم دکتر. به بابا تلفن زدم و گفتم که من ظهر خونه نمیام. بگو عمه مریم یا مامان سیما بیاد پیششون تا من برگردم. اما طبق معمول گفته های بابا اونها هیچکدوم خونه نبودن. نمی دونم چرا هر وقت قرار شما پیش اونها باشید هیچکدومشون خونه نیستند. طبق معمول دوباره تیپاکس شدید واسه خونه مامان جونی. من موندم اگر خدایی نکرده بعد از 120 سال مامان جونی بمیره تکلیف شماها چی می شه. در اینجور مواقع آوره می شید. ساعت 5 از دکتر خسته و کوفته برگشتم. نی نی سالم بود و هیچ مشکلی نداشت. شب عروسی عمع ایلین طلایی دعوت داشتیم. شما رو اوردم خونه خودمون. با هم یه دوش گرفتیم، بابا...
10 مهر 1392

تولد

پنج شنبه چهارم مهر تولدتون بود. با اینکه همه تصمیمها از قبل واسه نگرفتن تولد اتخاذ شده بود اما مادرخانمی در یک اقدام متهورانه ساعت 8 صبح به بابایی گفت که میخواد واستون تولد بگیره. بابایی هم چشمهاش گرد شده بود و دائم می گفت که نمی تونی. اما هنوز بابایی نمی دونه که مامانی هر کاری رو بخواد انجام می ده. اول از همه کارهای خونه رو انجام دادم. بعد رفتم خرید، واسه شام تصمیم گرفتم که چلو مرغ بدم، واسه همین فقط ران مرغ خریدم، میوه، بادکنک،ذرت، قاشق و چنگال و......خریدم و ساعت 12.5 اومدم خونه. خسته خسته بودم. بعد از شستن مرغها شما رو خوابوندم و با بابایی یه گوشه از خونه رو براتون تزیین کردیم. ساعت 4.30 از خواب بیدار شدید. اولین مهمونها مامان جونی و زن ...
6 مهر 1392
1